به ديوار مي خورد
در
پنجره
درنمي رود گرِهِ نفس هايش
-درمي روم
با اره اي در رگ هايم
باران در خيس پياده رو مي بارد
در تاريك رديف درختان
با عينكي كه تويي
كدام روز را بياورم
شب از آب درنمي آيد
در
آمده است به ديوار برسد
به قفلي كه گاه ناگاه
كليدش را گم مي كند
-گم مي شوي در خودت
در درزي كه با هيچ سوزني…
اين سوزن
جز فرو رفتن در اسخوان
كار ديگري هم دارد
از : علی افشار