من یک ماضی بعیدم در ورای دوست داشتنت
و تو استمراری که در منتها الیه دوردست چشمانم ورق خورده ای
هرچه بیشتر صرف تو میشوم
بودنت بعید تر میشود از فصل ما شدن
اما من
دانه دانه ی غرورم را در حصیر محزون سیاه چشمانت
اَلک میکنم و مینویسمت
تا بدانی چقدر دوستت دارم
میدانم خوب میدانم که نجوای پر از نیاز مرا نمیخوانی
نمیدانی نقش حسرت داشتنت را چقدر بر
دیواره خیال انگیز خزان کشیده ام
و چشمهایم در میان تمام نداشته هایش
چقدر میبارد از تو
دلم پُر از نیاز مِهری ست زیر چتر عطر بودنت
چه آشوبی برپا کرده در شهر فتنه ی چشمان تو
و چه واژگون شده ام در تاریخ عاشقانه واژگان
منی که غَریبَم در غُربَت داشتنت
بشکن سکوت مبهم این روزهایت را
تا مترواش شوی در شعر
و تورا دست کم در غزل هایم داشته باشم
فائزه کیانی فر