پسرک سوار بر خودشیفتگیهایش به قبرستان رسید.
پالتوی مشکی ،موههای صاف و بلند، قامتی کشیده، سینهسپر، سربالا، دست در جیب ، نگاهی گیرا و عمیق، باقدمهایی محکم و پیوسته، یک گام جلوتر از ردٌِ پایش ، کنار تنهی درخت بید و مجنون ایستاد..
غروب پنجشنبه آرام از کنارش گذشت ، شب جمعه از روبرو رسید
جیک جیک ِ گنجشکهای روی شاخهی خشکیدهی بید
عکس بیروح پدر بر سنگ قبری گرانیتی و سیاه
رقص شعلهی سوزان شمع در باد
عبور ناگهانی یک خاطره در یاد
نگاه پرعطش گلدانها به بطری کوچک آبی دردست
چهرهی غمگین و بیروحِ دخترک گلفروش، با همان روسری همیشگی و چندین ساله
صدای تلاوت آیات قرآن
الگوبرداری از سنّتهای عزاداری و سپس بهروزرسانی شده
پخش و تعارف خرما و حلوای خیراتی
مردمانی سیاهپوش ، و جملات و تسلیت های کلیشهای و تکراری
حضور مردی قرآنخوان از پشتسر و هجوم عطر مشهد به بوی گلاب
عبور لنگلنگان پیرمردی گدا ، همراهه فُحشهایی زیر لب
شهادت شاخه گلی بی خار ، بنام گلایل، بروی سنگ قبری جوان.
انعکاس صدای قهقههی خندهی دختربچهای سرخوش و شاخه گلی در دست
اشکهای شمع و حرفهای پنهان پشت غرور
حرفهایی از جنس درد دلهای پسرانه
حرفهایی که برای گفتن نیستند…..رشهروز براری صیقلانی