سلامم می دهی اما در آغوشم نمی گیری
کجا برده است قایق را تقلّاهای پارویی
که جای شاهماهی صید کردم بچه میگویی
پریهایی که پنهانند در موجی کفآلوده
مرا بردند سوی او، به افسونی، به جادویی
تلف کردم فسونم را، ندارد هیچ معنایی
برایش پیچش مویی، اشارتهای ابرویی
بریدم، پاره کردم، لت زدم، از ته تراشیدم
مگر زنجیر را عبرت شود تعزيرِ گیسویی
شبیه ماهیام، انداخته در تابهی داغی
که شب تا صبح میغلتم ز پهلویی به پهلویی
به یغما بردهای امنیت ما را، عجب کاری!
به هیچ انگاشتی شخصیت ما را، عجب رویی!
سلامم می دهی اما در آغوشم نمی گیری
برای مستحبّی واجبی را ترک میگویی…
سلامم می دهی اما در آغوشم نمی گیری
سمانه کهربائیان
سلامم می دهی اما در آغوشم نمی گیری
سایر اشعار سمانه کهربائیان رو از لینک زیر بخونید.