می روم پشت به مسجد بنشینم به خدا شکوه کنم
بغض می داند از این سینه چه ها خواهم گفت
می روم دست به دامان خودم باشم و بس
وز غروری که نمانده ست بجا خواهم گفت
عشق از ما به تفاهم همه جا گفت ولی
گرچه از خویش جدا از تو جدا خواهم گفت
آنورِ میز درآن کافه ی دلتنگ نبودی دختر
که بفهمی که من از عشق چه ها خواهم گفت
هیچکس از سر سبابه ی من کاش نمیگفت به باد
قصه هایی که به آن زلف رها خواهم گفت
مومن از ترک شدن های خودم هستم و لیک
باز با خویشتن از چون و چرا خواهم گفت
قلبم از هرکه به درد آمده بخشیده ولی
شکوه ها هست که در خون و خفا خواهم گفت..
حمید صادقی مقدم