چه کوه نرمی شده ام
سکوت پر طپش بر دلم…
نه پرتو خونین غروب، نه سایهٔ ظلمت ابرها
وقتی دنیا عاجز است
و…
من خودرا هیچ ـ نمی فهمم ؟
خیالم رنگ تاریکی گرفت
اسیر….
در دیار زمستان
در سینهٔ باز کویر
همتای نگین فیروزه ای که چهره ٔ پیامبری بر آن نقش زده
ـ بر می آشوبد
ـ آرام می کند
ـ مسحور می کند
ـ شادی میدهد
ـ می سوزد ، میمیرد
ـ آزار می کند
ـ قدرت و ضعف می بخشد
ـ گره میزند ، گره می گشاید
ـ نفرین می کند، زندگی می سازد
و آرزوی دراز هر یک…
ـ قامتِ بلندِ دیگری
جز هم را نبوئیدن
جز هم را نگفتن
جز هم را نشنیدن
جز هم را نیاشامیدن
این خدای او ، و او انسان این
همچون منقار پرنده ای وحشی
و…
انسان خود را هیچ نمی فهمد
. . . ـــــــــ . . .
✍ ح.رزاس
▫ پارناس▫۹۶/۴/۱