خنده یِ هیچ مرد و گریهء زنی باور نمیکنم
دیگر برای جنبنده ای چشم خودم را تَـر نمیکنم
از هرچه دلبستگی و عاشقی ها فراریم
حتی دگر دست در آغـوش سماور نمیکنم
عقل خودم را منزه زِ حرف دل کردم
دیگر دقیقه ای تفکر به ساغر نمیکنم
محدوده ی شعر من نقص دل دادن است
حد و حصار شعر خود زین فراتر نمیکنم
بغضان داغ دیده ی خودم را قورت میدهم
یک قطره ای دریغ از چشمان خود دَر نمیکنم
تقصیر هر کسی که بوده است ، بوده است
دیگر کسی را در این محکمه داور نمیکنم
دینار یک روز تنهایی خودم را هیچ موقِعی
با صدهزار رنج فرهاد برابر نمیکنم
درچنگ بودن دل به دور از آزادگیست
این است که هرساله بجز کشت سنوبر نمیکنم
حالم به این بیت ها دگر خوش نمیشود
گفتم که دست بردارم از شعر ولی آخر نمیکنم