آن چه فرمودی نشد غزل محمد جوکار از کافه شعر
آن قدرها هم که می گفتند ، حالم بد نشد !
اشکهایم ، مثل بارانی که می بارد ، نشد !
گفته بودی ، لحظه ها بی تو پر از دلشوره است
بی تو بودن ، باعث ایجاد جزر و مد نشد !
هر نسیم از سوی گندمزار موهایت وزید
تندبادی که چنین بی وقفه می تازد ، نشد !
باختن های مکرر را ، پذیرفتم ولی
قلب من ، بازیگر عشقی که می بازد ، نشد !
باورم ، از جنس دریا بود و فرداها ، ولی
آرزوهایی ، که از تو شعر می سازد ، نشد !
گفته ای انگور چشمان تو ، مستی آور است !
پس چرا فتوای چشمت ، هر چه فرماید ، نشد ؟
قبله ی صد کاروان شد ، سومنات چشم تو!
پس چرا هندوی قلبم ، راهی معبد نشد؟
باورم شد ، چاره ی من ، دیدن روی تو بود
پس چرا، آنچه دل تنگ تومیخواهد ، نشد؟
پشت هر سیلاب اشکم ، حسرت “یاس خیال “
تکیه کردم بر غرورم ، گرچه هرگز ، سد نشد
گفته بودم ، آنچه میخواهد دل تنگت ، بگو
آنچه می بایست گفتی ، آنچه می باید ، نشد.
آن چه فرمودی نشد غزل محمد جوکار از کافه شعر
سایر اشعار محمد جوکار را از اینجا بخوانید.